چجوری میشه نوشت و نوشت و نوشت و انقد نوشت تا مرد؟ الان دقیقا خواستار یه چنین موقعیتیم. همونجوری که وقتی زنگ می خوره و مث وحشیا داریم کیفمونو میذاریم رو دوشمونو میدویم بیرون و اون وسط ایکس به ایگرگ میگه "بِکَّن بریم" و ضعف میریم از خنده. دلم می خواد بِکَّنَم برم؛ نمی دونم اونجا مرز داره یا نه. ولی می دونم هرجاییه جز اینجایی که من هستم. 

 خب می دونی از یه جایی به بعد دیگه نسبت به مقدساتتم بی تفاوت میشی. اونجا اصن جای خطرناکی نیستا. هس؟

جای خطرناکی نیس دیگه حرف نزنین. چون هنوز میشه دلخوش بود و خندید. هنوزم نی نیا منو شاد میکنن. پس هنوز خیلی خطرناک نشدم.

  زانوهام جدیدا خالی میشه تا می خوره، عوارض پله هاست. یه روز وسط پله ها جون میدم میدونم. 

  اقا ماکارونی همزمان با ته دیگ و ماست مائده بهشتی اَست صوبتم نباهاس باشه تامام. 

 ببخشیدا ولی من هزار بار وبلاگ پاک کردم چرا؟ چون اعصاب کامنت خوندن و نصیحت شنوی از دیگرانو ندارم. پس لطفا از هرگونه ری اکشن کامنت گونه توام با لبخند ژد اینجوری :)) بپرهیزید که به شدت آلرژی دارم. 

  عمر اینجا عم معلوم نیس چقده. بستگی داره به خودم. به حالم. به اعصابم. چقدر از کلمه اعصاب بدم میاد و چقدم استفادش میکنم حواستون هس؟

 تو "اوج" غمش سر خم کرد گفت بیا پیشم بشین تنها نشین. 

  با داداشم حرف نمیزدم یه هفته. امروز خودمو زدم به اون راه و عادی شدیم باهم. واقعا سخت نبودا یه هفته حرف نزدن باهاش؛ فقط شریک خنده نداشتم و شریک پرتقال. 

 دیگه هیچوقت تو خونه پفک نمی خورم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها